سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شلم شوربا


ساعت 1:44 عصر جمعه 90/3/27

هرچند از ته دل نازمیکشم...
خوش باش
هرروز من بیادتو آه میکشم...
خوش باش
چشمو نفس بلرزه بیافتادو...
بیخیال
آغوش گرم تو بتصویر میکشم...
خوش باش

¤ نویسنده: حسینی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:57 عصر چهارشنبه 90/3/18

ابرهارا بستان ماه برای من نیست
لذت داس بروی تن من بیشتر است
گندمم رقص کنان کاش نبودم هرگز
زندگی تلختر از این,که ملخ بیشتر است؟؟؟

¤ نویسنده: حسینی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:56 عصر چهارشنبه 90/3/18

ابرهارا بستان ماه برای من نیست
لذت داس بروی تن من بیشتر است
گندمم رقص کنان کاش نبودم هرگز
زندگی تلختر از این,که ملخ بیشتر است؟؟؟

¤ نویسنده: حسینی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 6:7 عصر جمعه 89/2/24

 

تـنهـا مـیان خـاطره ها بی ثمـر نشست

اشـکی که طـاقـت ایـن بـار را نـداشـت

 

شــوق رهــا شـدن، نـه برای جدا شدن

روح معـلقی که ز جسـمش بهانه داشت

 

بــازم میـانه هفـته ی دلـواپسی که رفت

بـذر سکوت در دل شبهاش هدیه کاشت

 

حــسـرت کنـار پنجــره ی نیـمه بـاز، بـاز

عزلت گرفت و چشم ز چشم تو برنداشت

 

بـرگ وقلـم کنار بسته ی سیگار،روی میز

ذهنی رمق نداشت و دستی نمی نگاشت

 

پـلکش پـریده بــود! ولی چشـم دیـده بود

آن بی وفا که رفت...ولی دل نمیگذاشت...

 


¤ نویسنده: حسینی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:14 عصر پنج شنبه 88/7/2

     شمعی نماند و دفتر من رنگ شب گرفت

     سو ازدو چشم رفت و دلم رنگ غم گرفت

     رنگش پرید هرستاره و همرنگ ماه شد

     وقتی که ابر آمد و آن را بقل گرفت

     زندان اشک بود نگاهم ولی ز غم

     بغضی میان سینه ام حبس ابد گرفت

     جانم به لب رسید ، حذر کرد از گریز

     شوقی دمید و روح حذر را هدف گرفت

     شعرم سپید بود از اول ولی نشد

     بوی فراق آمد و رنگ غزل گرفت

     دیدی نبود جامی و میلی که بشکند

     لیلی برید از من و جامی دگر گرفت

 


¤ نویسنده: حسینی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:6 عصر پنج شنبه 88/7/2

    من همان کاغذ بی خط ،همان برگه ی صاف،

    من همان برگه ی روشن،

    خاطرت هست که با جوهر عشقت تو نوشتی رویم،تو نوشتی...

    خاطرت هست که تنها شدنت،روی من خط خطی رنگ سیاه...

    خاطرت هست که خوشحالی تو،روی قلبم همچو رنگ آبی،...

    خاطرت هست؟؟؟

    من همان کاغذ هاشوری و پر رنگ و سیاه،

    بعد از آن زجر و غم و ناله و آه،

    من همان کاغذ خیس و ابری،وقت غم وقت جدایی،

    وقت برداشتن دست خسیست از روی برگه ی عشق دل من،

    خاطرت هست؟؟؟

    خاطرت هست همان آه لطیف دل من،...

    لحظه ی خنجر انگشت به قلب برگه،...

    خاطرت هست که هر لحظه که گریان بودی،مثل جوهر روی من،...

    مثل برگه توی هر دفتر غم،و همان دفتر من در دل عشقت آتش؟؟؟

    خاطرت هست؟؟؟

    به گمانم باشد...

    ولی افسوس که هرگز تو نفهمیدی از این خاطره ها...

    برگه ای ماند بجا...

    خیس و ابری ،خاکستر و خورد،...

    خاطرت هست؟؟؟

    خاطرت هست که سوزاندی و رفتی تو سر برگه ی دیگر بی رحم؟؟؟

    به گمانم باشد...

                    به گمانم باشد...


¤ نویسنده: حسینی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:3 عصر پنج شنبه 88/7/2

قلم به دست گرفتم بدون هیــچ دلیـــلی

سیاه بــاز نوشتم بــدون هیـــچ دلیــلی

دوباره خاطره آمدبه چک نویس شلوغم

ولی مچاله نکردم بــدون هیـچ دلیــلی

کلافه بودم از ایام پوچ و خشک شدم

به روی دفتر سردم بـدون هیچ دلیلی

چه سخت بودبه یادت نوشتن ننوشتن

نوشتم و ننوشـتم بـدون هیـچ دلیــلی

طلوع کردی ورفتی ولی چه سودندیدی

غروب کردم وماندم بدون هیچ دلیلی

دوباره این دل تنگم هوای روی تو دارد

اگر چه رفتی و ماندم بدون هیچ دلیلی


¤ نویسنده: حسینی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 6:6 عصر جمعه 88/5/16

           

 خاطره

در خـاطراتم اشک پنهان بود

دفترچه ی ذهنم پر از غصه

آنـروز بــودی تو ولــی تنها

بـودم میــان خاطــرت مرده

شستی دلت از مهرمن باشد

من که نمیگیرم به توخورده

هر روز با یـاد تو من خوبم

این دل به یادتو گره خورده

امروز هم شـد خـاطره امـا

یادش بخیر فرداهمین موقه


¤ نویسنده: حسینی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 4:43 عصر جمعه 88/5/16

دل مجنون

با جوهری از خون دل و اشک نوشتم

با حاـت غمگین و غـمی سـرد نوشـتم

راز دل مجنون و غم و حیله ی دوران

بابغض وغروری روی هرصفحه نوشتم

ویرانه دل ماست کمی رحم کن ای یار

بـا عـجز روی کاغـذ قلب تـو نوشـتم

بیچـارگـیم دیـدی و خـندیدی و رفـتی

با لرزش دست و نفسی تنگ نوشتم

صـد بار به آشـوب دلـم رفـتم و رفـتم

صد بار تو گفتی نه دو صد بار نوشتم

هرکجا که سخن گفتم ازاین دیده گریان

جــز خـنده ندیـدم اثری بـ-از نوشــتم

هرگـز نشد از یاد تو این دل کمکی کم

هرجـا که شدی کم ز کمت باز نوشتم

این حرف دلم را ز چه گویم به که گویم

بیـهوده نوشتم تو بـبین بـاز نوشتم

 


¤ نویسنده: حسینی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 5:29 عصر جمعه 88/5/9

                       

 خزان

بازاین امیدمن به خـزان می کشاندم

بازاین هوای سربه خطامی کشـاندم

شایدکه اشتباه و غلط باشـد این نظر

باز این فراق تـو به فنـا می کشـاندم

شوق وصـال دارم و روی تـو بــی وفا

امید وصل تـو بـه کجـا می کشـانـدم

دوری توسـت مشــوق سهیــل مــن

تشویق دوریت به زمین می کشاندم

هر جـا نظر کنـم تو بیائی نه غیـر تـو

بنگر نظاره ات به نظر می کشـانـدم

نـذرم به عشق توسـت نذرم ادا نـما

عشق تونذرمن به دعا می کشـاندم

جانم ستان که از فرقت بر لبم رسید

این جان ستانیت به قضامی کشاندم

گفتم که خواهمت تونخواهی خیال نیست

سیر خیال تو به هـوس می کشـاندم

امیـدم از وصـال تو و وصــل تـو گــناه

این بی گناهیم به گنه می کشاندم


¤ نویسنده: حسینی

نوشته های دیگران ( )

   1   2      >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
0
:: بازدید دیروز ::
0
:: کل بازدیدها ::
9083

:: درباره من ::

شلم شوربا


:: لینک به وبلاگ ::

شلم شوربا

:: آرشیو ::

تیر 1388

:: اوقات شرعی ::

::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::